مسابقه داستان کوتاه
Robert Doisneau عکس از
جابُلقا
خسرو حسيني
مار گَزیده عکسی فرستاده از جابلسا، شبیه محله خودمان است. جابلقا هم سنگفرش بود پیش از این .بچههای ما هم وقتی یخهای چروکیده و چرک زمستان آب میشد، رخت نو به تن میکردند .تا این که مار پیدا شد.
نه این که اگر بنشینیم و حرفهایمان را دوره کنیم، معلوم نمیشود، از کجا و چطور پیدایش شد، میشود .ولی دیگر کار از کار گذشته، زیر این باران سنگ .
روز اولی که یکی از ما گفت :«خزید، به زیر زمین.» مادر جیغ کشید و از حال رفت. هول که شدیم، هر کدام که به سمتی دویدیم، آب که زدیم به صورتش، چشمهایش را باز کرد و بی آن که چیزی بگوید، دو دست استخوانی لرزانش را قلاب کرد، گردن ما .مادر داشت میگفت دیشب خواب دیدم که ماری وارد این خانه شد، که صدای هیس مار پیچید توی سرمان. وقتی مادر دوباره به هوش آمد، لال شده بود، موهایش سفید، پوست صورتش چین خورده، انگار که زهر پاچیده باشد روی صورتش .
و همچنان صدای مار میپیچید در سرمان که هیس
داشتیم میرفتیم ببینیم، مار کجای خانه رفته، به کدام سوراخ تپیده که یکی از ما، چنان آسمان را نشانه رفت که سر انگشتش خورد به ماه .میگفت: «مار نیست اژدهاست.» میگفت ماه را که بغل میکند، سر و دمش میرسد، به هم .
ما که چیزی نمیدیدیم. ما که چیزی ندیدیم .یکی از ما گفت: «مار جایی میرود که گنج باشد، شاید گنجی در پستوی این خانه نهان است.» در سکوت به ماه، به مار توی خواب مادر و ماری که روی گنج میخوابید، فکر کردیم. که ناگهان صدای مارگزیدهای از بین ما بلند شد. مادر زخمش را به دندان گرفته بود و زهر را میمکید که یکی از ما گفت: «مبادا مار برنجد. مبادا کینه کند.»
مار گزیده را فرستادیم به جابلسا و به تعبیر خواب مادر فکر کردیم، که مار، دشمن خانگی بود. یکی از ما گفت: «خواب زن چپ است.» بیشتر که فکر کردیم، دلمان را که با خودمان صاف کردیم، دیدیم که این مار گزیده را اگر مار نمیزد، خودمان میزدیم که از اول هم وصله ناجور بود بین ما، زیاد میخندید. میخواستیم مار گزیده را فراموش کنیم که باران سنگ، آب حوض را خالی کرد .
دشمن بود، حمله کرده بود به ما، به بهانه کشتن مار .همینطور که سنگ میانداختیم و سنگ میخوردیم، زنهایمان شبیه مردها میشدند و مردها هم شبیه هم! یکی از ما گفت که مار پوست انداخته و تا نگاهش کردیم پوست افتاده مار را نشانمان داد.
شبی که ماه نبود، با ناخنهایمان، همانجایی که مار پوست انداخته بود را کندیم .به امید گنجی، که خوردیم به دری سنگی! سِه سَمیر، نگفته باز شد .گنجخانه، گنجخانه بود اما خالی، همانقدر که انتظار سکههای طلا داشتیم، فضله مار روی زمین بود .یکی از ما گفت: «کار کار جلال است.» پدربزرگ برایمان تعریف کرده بود که وقتی با چوب به سر جلال کوبید، جلال سوار بر اسب رفت، انگار که چوبی به سرش کوبیده نشده، وقتی که کلاه نمدی را برداشت، کاسه سرش باز شد و مغزش نمایان. همینطور که پستو در پستو گنجخانه را میگشتیم و جلال را لعنت میکردیم رسیدیم به خمرهای .یکی از ما، تا کمر در خمره خم شد و گفت که تلخ وَش است. یکی دو سه پیمانه ریخت و نوشیدیم و تازه فهمیدیم این بوی متعفن که در خانه پیچیده است و منگمان کرده، بوی فضلههای مار است. چهار پنج پیمانه دیگر هم نوشیدیم و در آن سیاه مستی، پدربزرگ را دیدیم که افسارِ اسبی بی سوار را گرفته و چنان مینمود که دوباره مِهتَر جلال شده باشد. به ایما، به اشاره، فهماندمان که کار، کار جلال نیست .یکی از ما گفت: «کار کار جلال است. مار کجا بود؟»
و ما همچنان به دشمن، سنگ میزدیم و سنگ میخوردیم. داریم سنگ میخوریم، باید سنگ بزنیم.
Powered by Froala Editor